اس ام اس و خنده

اس ام اس و خنده

جدیدترین اس ام اس ها ، بهترین وبلاگ اس ام اس و جوک با آپدیت روزانه
اس ام اس و خنده

اس ام اس و خنده

جدیدترین اس ام اس ها ، بهترین وبلاگ اس ام اس و جوک با آپدیت روزانه

دختر و معشوقه اش


دختری در کابل کتاب می‌فروخت و معشوقه‌اش را دید که به‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.

به معشوقه‌اش گفت:

آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از یورگ دنیل نویسندۀ آلمانی، آمده‌ای؟

پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسندۀ انگلیسی، آمده‌ام.

دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سیب" از نویسندۀ آمریکایی، پاتریس اولفر را پیشنهاد کنم.

پسر گفت: خوب است واما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ " بعد از ۵ دقیقه   تماس می‌گیرم" از نویسندۀ بلژیکی، ژان برنار رابیاوری؟

دختر در پاسخش گفت: بلی! با کمالِ مَیل، ضمنا توصیه میکنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت" از نویسندۀ فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.

بعد از آن ...

پدر گفت: این کتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟!

دختر گفت: بلی پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.

پدر گفت: خوب است دختر دوست‌داشتنی‌ام، در اینصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسندۀ هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.و تو هم  بد نیست کتاب "براى عروسی با پسر عمویت آماده شو" از نویسندۀ روسی، موریس استانکوویچ ، را حتما بخوانی.


هم صحبت خوب

هم صحبت خوب فقط این ... به جای اینکه سرش تو گوشیش باشه قشنگ بهت دقت میکنه >>>

داستانی از نادر شاه افشار

ایرانی همیشه زنده ...

احمدخان ابدالی که سرداران نادر شاه افشار بود هفت نقاشی بسیار زیبا نزد او آورد و گفت : اینها آثار یکی از استادان شهر هرات است که به پادشاه ایران زمین هدیه نموده ، همه نقاشی ها صحنه هایی از هفت خوان رستم همراه با بیت هایی از شاهنامه را در نشان می داد.
نادر پس از دیدن آنها به سردار خویش گفت :
این نقاشی ها بسیار زیباست و کیسه ایی زر به سردار خویش داد و گفت این کیسه برای هنرمند چیره دست این تابلو ها، سپس آن هفت تابلوی زیبا را نیز به احمد خان داد.
سردار نادر گفت اما این نقاشی ها را برای شما آورده بودم.
فرمانروای ایران نگاهی به او کرد و گفت در پایان شعر های این تابلو ها نوشته شده حکیم فردوسی علیه الرحمه , در حالی که من او را از هر ایرانی دیگری زنده تر می دانم ....


داستانی از لئو تولستوی

روزی لئو تولستوی نویسنده معروف در خیابانی قدم میزد. ناخودآگاه به زنی تنه زد. زن شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش خور کرد، تولستوی کلاه از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و گفت:
مادمازل من لئو تولستوی هستم.
زن بسیار شرمنده شد و ضمن عذر خواهی فراوان گفت:
چرا شما خود را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید...

دیوث چهارمی - عبید زاکانی

زنی که سر دو شوهر را خورده بود و شوهر سیمش در مرض موت بود،‌ بر او گریه می کرد و میگفت:
ای خواجه،‌ کجا می روی و مرا به که میسپاری؟
خواجه گفت: به دیوث چهارمی...

عبید زاکانی