اس ام اس و خنده

اس ام اس و خنده

جدیدترین اس ام اس ها ، بهترین وبلاگ اس ام اس و جوک با آپدیت روزانه
اس ام اس و خنده

اس ام اس و خنده

جدیدترین اس ام اس ها ، بهترین وبلاگ اس ام اس و جوک با آپدیت روزانه

فقط نابغه ها جواب بدن

فقط نابغه ها جواب این تست هوش رو بدن ...


داستانی از نادر شاه افشار

ایرانی همیشه زنده ...

احمدخان ابدالی که سرداران نادر شاه افشار بود هفت نقاشی بسیار زیبا نزد او آورد و گفت : اینها آثار یکی از استادان شهر هرات است که به پادشاه ایران زمین هدیه نموده ، همه نقاشی ها صحنه هایی از هفت خوان رستم همراه با بیت هایی از شاهنامه را در نشان می داد.
نادر پس از دیدن آنها به سردار خویش گفت :
این نقاشی ها بسیار زیباست و کیسه ایی زر به سردار خویش داد و گفت این کیسه برای هنرمند چیره دست این تابلو ها، سپس آن هفت تابلوی زیبا را نیز به احمد خان داد.
سردار نادر گفت اما این نقاشی ها را برای شما آورده بودم.
فرمانروای ایران نگاهی به او کرد و گفت در پایان شعر های این تابلو ها نوشته شده حکیم فردوسی علیه الرحمه , در حالی که من او را از هر ایرانی دیگری زنده تر می دانم ....


دیالوگ ماندگار فیلم آپاکالیپتو

انسان تنها نشسته بود با غم و اندوهی فراوان، همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند:
ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم. هر آرزوئی داری بگو تا برآورده کنیم ...
انسان گفت: به من قدرت بینائی عمیق بدهید.
کرکس گفت: بینائی من مال تو.
انسان گفت: می خواهم نیرومند شوم .
پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد.
انسان گفت: میخواهم اسرار زمین را بدانم.
مار گفت: نشانت خواهم داد.
وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت.
و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت:
انسان دیگر خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی بکند وناگهان من خیلی ترسیدم.
گوزن گفت: انسان به هرچه میخواست رسید،‌ آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟ جغد گفت:
حفره ای در درون انسان دیدم، اشتیاق و حرصی شگرف که کسی قادربه پر کردن آن نیست،‌ همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت.
حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد، تا روزی که دنیا خواهد گفت:
من دیگر چیزی ندارم که به تو ببخشم همه چیز تمام شده است...

دیالوگ فیلم آپاکالیپتو

شعر یادش بخیر آن روزها


یاد ِ آن روزی که ما هم "آب بابا" داشتیم

دفتر ِ خط خورده ی ِ مشق ِ الفبا داشتیم

کفشهایی وصله دار و کوچک و شاید گِلی
یک دل اما بی نهایت مثل ِ دریا داشتیم

صبح میشد عطر ِ نان ِ تازه و چای و پنیر
سفره ای هرچند ساده.. دلخوشی ها داشتیم

زندگی یک ده ریالی بود در دست ِ پدر
پول ِ توجیبی که نه، انگار دنیا داشتیم

بوسه ی پُر مهر مادر وقت ِ رفتن هایمان
راه ِ خانه تا دبستان شور و غوغا داشتیم

نم نم ِ باران که میشد مثل ِ گنجشکان ِ خیس
از پی ِ هم می دویدیم و تماشا داشتیم

برگ بود و خش خش و بابای ِ پیر ِ مدرسه
باز هم پاییز ِ رنگارنگ و زیبا داشتیم

زنگ بود و صبحگاه و صف گرفتن هایمان
ناظم و یک خط کش و دلواپسی ها داشتیم

باز هم بوی ِ گچ و تخته سیاه و نیمکت
تا معلم تو میامد شوق ِ برپا داشتیم

شور حاضر، شوق حاضر، عشق حاضر، غم؟ نبود
باز حاضر غایبی دستی به بالا داشتیم

درمیاوردیم دفترهایمان از توی ِ کیف
مشق ِ شب هایی پُر از تصمیم ِ کبرا داشتیم

ریزش ِ کوه و قطار و ریز علی ِ مهربان
آتش ِ پیراهنش در سوز ِ سرما داشتیم

مُهرهای آفرین صد آفرین یادش بخیر
دفتری از بیست های ِ زنگ ِ املا داشتیم

باز نقاشی و یک جعبه مداد ِ رنگ رنگ
خانه ای با دودکش آن سوی ِ رویا داشتیم

"علم بهتر بود یا ثروت" نوشتن هایمان
آرزوهای ِ قشنگی زنگ ِ انشا داشتیم

زنگ ِ تفریح و هیاهو در حیاط ِ مدرسه
شوق ِ بازیگوشی دارا و سارا داشتیم

زنگ ِ قبلی قهر شاید بر سر ِ آلوچه ای
زنگ ِ بعدی آشتی.. در قلب ِ هم جا داشتیم

نامهای ِ یادگاری ِ کج و کوله چه شد؟
دزدکی بر نیمکت ها حق ِ امضا داشتیم

مثل ِ برق و باد رد شد کودکی هامان چه زود
خواب ِ شیرین بود شاید آنچه را ما داشتیم

کاش میشد باز هم برگشت تا آن روزها
کاش در آن نیمکت ها همچنان جا داشتیم

مطلبی جالب از افلاطون

از افلاطون پرسیدند:
شگفت انگیزترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد:
'از کودکی خسته می شود،برای بزرگ شدن عجله می کند و سپس دلتنگ دوران کودکی خود می شود!
ابتدا برای کسب مال و ثروت از سلامتی خود مایه می گذارد،سپس
برای بازپس گرفتن سلامتی از دست رفته پول خود را خرج می کند.
طوری زندگی می کند که گویی هرگز نخواهد مرد و بعد طوری که گویی
هرگز زندگی نکرده می میرد!
آنچنان زمان خود را صرف آماده شدن برای زندگی می کند که برای زندگی کردن وقت پیدا نمی کند.
آنقدر به آینده فکر می کند که متوجه ازدست رفتن امروز خود نیست
،در حالی که زندگی گذشته یا آینده نیست بلکه تجربه ما از زمان حال است.

معجزه کلام در عشق

ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﺮﻑ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ
ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﯿﮑﻠﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺍﺯ ﻣﻮﺗﻮﺭﺵ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﮐﺎﻻ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰﮐﺮﺩﺑﺮﺍﻯ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻮﺗﻮﺭﺳﯿﮑﻠﺖ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ . ﺯﻥ ﺑﺎ
ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﮕﯽ ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽ
ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺷﻮﻫﺮﺵ
ﮔﻔﺖ ...:
ﻣﺮﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻦ. ﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺮﻑ
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺷﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﺮﺥ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﻤﺮ
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﺷﮏ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﻧﻤﻮﺩ . ﺑﻪ
ﻧﯿﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ؟ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﺯﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﯾﮕﺮ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﻡ
ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ . ﺷﻮﻫﺮ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭﻟﻰ ﻫﺮﮔﺰ
ﻣﺘﻮجه نشد ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﻯ ﺳﺎﺩﻩ ﻯ " ﻣﺮﺍ ﺑﻐﻞ
ﮐﻦ " ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ، ﺳﺮﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ